خبر، بوی پیراهن تو بود / آمدی و از مهران تا جماران را بوسه کاشتی

خبر، بوی پیراهن تو بود / آمدی و از مهران تا جماران را بوسه کاشتی

روزی که می‌رفتی کوله پشتی‌ ات پر بود از خوشه‌ های اشک ، حرف‌ های ناگفته ، راز های سر به‌مهر ، عطر مهربانی و عشقی عتیق که تا خدا قد کشیده بود .

به راهی می‌رفتی که نخل‌ هایش در صف نماز بودند ؛ چلچله‌ هایش زیارتنامه‌خوان و مردمانش یکدست خاکی پوش . همان راهی که انتهایش بوسه به آسمان می‌زد .

رفتی ! اما سیاهی ، مانند گردبادی به دورت حلقه زد . از دالانی به شکل نفرت عبورت داد . چشمان عاشقت را بست و گرداگرد قلبت را سیم خاردار کشید .

غافل از اینکه نمی توان راه را بر دل عاشق بست یا با توده‌ ای ابر بی مقدار ، راه را بر خورشید گرفت ؟

دریغا … بر پاهای به معراج رفته‌ات تاول کاشتند … و از آن روز زخم‌ هایی به رنگ گل‌ های محمدی بر قامت رشیدت رویید .

کم کم گلستانی از آتش و زخم ، تو را در بر گرفت … و تو خلیل وار در آتشی که برایت گلستان شده بود نشستی .

از آن روز تشنگی برادرت شد و سلول‌ های انفرادی موصل و رمادیه محلی برای مناجات شبانه‌ ات . همه اینها بودند ولی تو صبورتر از کوه ایستادی و لب به شکوه باز نکردی .
سالهای زیادی به رنگ صبح ، قامت برافراشتی و ایستادی تا همه به احترامت سر فرود آوردند .

… و آنگاه خورشید وار در حصاری از سیاهی درخشیدی تا روزی که انتظار ها به سر آمد .

… و خبر ، بوی پیراهن تو بود ؛ که بر شانه های نسیم ، در کوچه ها و خیابان‌ ها چرخید و دلهای پیر را جوان کرد و به چشم‌ های بیقرار ، توان دیدار بخشید .

… و تو آمدی ! کمی نحیف و شکسته . کمی پیر ، اما با دلی به وسعت آسمان . سرشار از نشاط و ایمان .

… و تو آمدی !‌ با حلقه‌ های گل بر گردن . بر شانه‌ های باد و جاری در عطر نسیم .

… و تو آمدی و خاک خون رنگ میهن ، بر پاهایت بوسه زد و تو به خاک افتادی و تمام ایران را در آغوش گرفتی .

… و تو آمدی و از مهران تا جماران را بوسه کاشتی و با اشکهایت از جماران تا مرقد را شستشو دادی .

… و تو آمدی !

سالهاست که آمده ای !‌ عزیز آزاده من .

آزادگان مفاخر ایران خوش آمدید

ارکان استقامت و ایمان خوش آمدید

ای از قفس رهاشدگان ، طائران قدس

برطرف این شکوفه گلستان خوش آمدید

در بزم آسمانی عشاق پاک باز

ای ماه چهرگان درخشان ، خوش آمدید